کمال شفعیی یادداشتی بر کتاب «من آنِ توام» نوشته عبدالحمید ضیایی نوشته و آن را در اختیار خبرگزاری فارس قرار داده است:
نقبی به جهانِ هستی متن یا پیراهنی از نور میان عاشق و معشوق
مِدودوف زبان شناس پسا ـ فرمالیست روس خواستار صورتبندی مفهوم «زبان» بهگونهایاست که این مفهوم بتواند در عین حال زبانِ شناختی و ایدئولوژی را آنچنان که مقصود نظریههای مبتنی بر تاریخ است آشتی دهد؛ آنگونه که در پاره نخست از سیپاره گم شده مصحف خاموشان آمده است؛
«همه میمیرند! اما مردنها یکی نیست! هر کس به شیوه خود میمیرد...»
این شروع جانکاه در پیشانی کتاب یادآور این قول امانوئل لویناس، فیلسوف معاصر فرانسوی است، آنجا که میگوید؛ "عبارت، پیش از آنکه در حکم بیانِ هستی باشد، رابطهای است با کسی که من عبارت را خطاب به او بیان میکنم و حضورش برای تحقق حرکت فرهنگی- بیانیِ من پیشاپیش ضروری است."
مولف سیپاره در ادامه میآورد «صلاحالدین زرکوب وصیت کرده بود که در جشن خاکسپاریاش به اندوه و سوگواری رخصت حضور ندهند و هیچ کس نگرید و نوحه نخوانَد»
و پس از فرازی چند چنین میآورد: «کتاب جان را باید از نقش کلمات تهی کرد و در پایان این سفر آنچه ناخوانا میماند جسم است، و صدای شمس، زنده و تپنده، درجانت میخندد: بر سنگ گوری نوشته بود :عمر این یک ساعت بود و یک ساعت عمر من به دیدار مبارک مولانا سپری شد.»
راوی این متن، دانای کل این گزارهها، عبدالحمید ضیایی را چه جدال پایانناپذیری است با هستی خویش که گاه از خاکسپاری خویش در قامت مولانا به تحیر در خویش مینگرد و شمس را میبیند که از دیدار مولانای جان خویش برمیگردد؛ جایی که نقشها در هم، با هم و از زبان هم، یک سخن میگویند و باقی هم تکرار آن یک حرف است؟ این همان گفتگومندی از منظر باختین است جایی که "معنای واژه" و "فهم" دیگری یا دیگران از این معنا، از مرزهای ارگانیسم جسمانی منفرد فراتر میرود و مستلزم کنش متقابل چندین ارگانیسم است. چه آنکه معنا مستلزم جمع بوده و به واقع هر سخنی مخاطبی دارد و این مخاطب نقشی صرفاً منفعل ایفا نمیکند و مولف از همین منظر در تایید کلام خویش آورده است: "میان عاشق و معشوق پیراهنی از شعر بیش نمانده است" و در تحیری تجاهل العارفوار پرسشگرانه میپرسد: "نمیخواهید که بیرون کشند و نور به نور پیوندد؟"
پیوند نور به نور اینهمانی مولانای شعرِ جانِ شاعر و شمس فلسفه وجودی هماوست مؤلفی که در گفتمان خویش و قرابت روحیاش بینامتنیتی است با همان یک حرف با همان پیوستن نور به نور و این مجادله را گویا سر سازش نیست چه آنکه آب عشق و عقل در یک جوی و از یک جوی، آه محال است...!
از همین رو دانای کل سیپاره گم شده مصحف خاموشان را به گفتن وا میدارد که:
"اگر به دریا افتادهای و شنا نمیدانی، خودت را به مردن بزن. دریا، مُردگان و غرقشدگان را بر فرق سر خود مینهد."
و انگار که رازی مگو را فاش کرده، به خود نهیب میزند که: " کتاب جان را باید از نقش کلمات تهی کرد و در پایان این سفر آنچه ناخوانا میماند، جسم است و صدای شمس زنده و تپنده در جانت میخندد..."
سیپاره گمشده مصحفِ خاموشان، زیستن در گفتمان سکوتهای بلیغ است؛ متنی سرشار از این همانیهایی که همه یکی است، یک حرف حرکتی دوار و ساختاری حلقوی با تنوع ساختاری که بر پایه گفتگومندی و بینامتنیت به مدد تمهید چند صدایی بودن (پلی فونیک) که در سرتاسر پارهها چه گفتگوی مولف، دانای کل، راوی، شمس، مولانا و .. با خودش و چه با مخاطب مفروض که ما باشیم و چه با متنهای پیشا- سی پاره گم شده مصحف خاموشان در گفتگوست.
درست همانگونه که در زبان شناسی گفتگو را میتوان چنین تعریف کرد که واقعا ضروری نیست حتما دیگری را مخاطب قرار داد و از این منظر شخصیترین کنش یعنی دستیابی به خودآگاهی نیز همواره مستلزم مخاطب است، مستلزم نگاه دیگری که بر ما افکنده شده است.
ضیایی در پرورش گفتمانِ اینهمانی خویش در «من آنِ توام» زمانی به ستیزه با نیمهی دیگر خود میپردازد و گونهای از این گفتگومندی را به ظهور میرساند که: "کاش دستم میرسید به این فیلسوف مهجور دمشقی که عقل را خطا ناپذیر میداند! آه از او که پشت به آفتاب، دارد با شتاب میدود و هر روز از مقصود دورتر و دورتر میشود!
بعد در واگویهی گزارهای که انگار رضایت و آشتی، یا قرابت و وصالی هرچند موقتی رخ داده باشد میآورد:
"نظر شمس در این باب چیست؟"
و در مقام پاسخ چنین میگوید : "چه بگویم؟ شمس با او همدل نیست! اما لابد از بین شما هم کسی صدای دلنواز شمس را شنیده که بارها گفته است: خوش کافرَکی است این شهاب! اگرچه کفر میگوید، اما صافی و روحانی است."
تمهیدی که ضیایی در کتاب «من آنِ توام» به کار بسته اگرچه دارای ساختاری (پلی فونیک) یا چند صدایی مبتنی بر بینامتنیت است، اما روایتها حول گونهای از واسازی زبانی و مرکزگریزی و مرکزگرایی نیز به صورتی گفتمان محورانه است. او سخن خویش را بدین شیوه سامان داده و در این بین جدال دائمی شک، یقین، عشق و عقل (شمس و مولانا) یا همان راوی دانای کل و ... را در توصیف همان یکحرف به گفتگو میکشاند آنچه که زیبایی در من آنِ توام به بار نشسته، متنی زایشمحورانه است هر پاره در پارهای نو به زایایی مینشیند و شگفت این زایایی کهنهپوش ساختاری هوشمندانه را در خود گنجانده است.
اما نکته مهم در این مقال آن استکه این حرکت دایرهوار و حلقوی در ساختار زبان، سماع را به ذهن متبادر میکند که آغاز و انجامش به جایی ختم نمیشود اما زیبایی میآفریند همانگونه که آغاز و انجام جهان را حرکتیاست دوار و این حیرانی را صد چندان در تو میافزاید؛ در واقع «من آنِ توام» حرکتی بومرنگوار دارد، با شتاب از مرکز میگریزد و با شتاب (همان شتاب) به سمت تو باز میگردد و این دور را پایانی نیست و انگار این سنگ را باید چرخاند و هر بار عرقریزان غرق در این حیرت شد که "کسی راز مرا داند که از این سو به آن سویم بچرخاند!"
در پایان با عبارتی از من آنِ توام سخن را به انجام میرسانم
درد رهبر آدمی و به مثابه تنِ مریم است و هر یک از ما عیسایی داریم، اگر ما را درد پیدا شود، عیسایمان زاده میشود و اگر درد نباشد، عیسی، از همان راه پنهانی که آمد، به اصل خود میپیوندد...
منبع:
ایکنا
لینک مستقیم :
http://mobasherin.ir/shownews.aspx?id=47816